مردی در
جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمد و گفت من تو را نجات می دهم برای
اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای فکر کن ببین آن را به خاطر می آوری
یا نه؟
او فکر کرد و به
یادش آمد که روزی در راهی که می رفت عنکبوتی را دید اما برای آنکه او را
له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد.
فرشته
لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت تار عنکبوت را
بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی. مرد تار عنکبوت را گرفت در همین هنگام
جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست
دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت
پاره شود و خود بیفتد. که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت
جهنم پرت شد فرشته با ناراحتی گفت تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر
کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی. دیگر راه نجاتی برای تو
نیست و بعد فرشته ناپدید شد.
یه
پادشاهی بود یه رفیقی داشت همیشه این دوتا باهم بودن. هر اتفاق خوب یا بدی
می افتاد این رفیقه می گفت که حتما خیری درش هست. یه روز اینا با هم میرن
شکار. طی یه اتفاق انگشت دست پادشاه قطع میشه.
خیلی
داغون بود که رفیقش میگه حتما یه خیری تو این قضیه هست. پادشاهم قاط میزنه
و میگه چه خیری؟ و رفیقش رو میندازه زندان. چند وقت بعد پادشاه میره شکار
اما این بار گیر یه قبیله آدم خوار می افته. آدم خوارها می بندنش به درخت
و می خواستن مراسم خوردنش رو شروع کنن که متوجه انگشت قطع شده پادشاهه
میشن.
اونا یه اعتقادی
داشتن و اونم این بوده که اگر کسی نقص عضوی داشته باشه و اینا برن بخورنش
همون نقص گریبانگیر اونام میشه. پادشاه رو آزاد میکنن.
پادشاه
یاد دوستش می افته و میره از زندان درش میاره و میگه ببخشید اشتباه کردم
انداختمت زندان حق با تو بود اگر انگشتم قطع نشده بود منو می خوردن...
دوستش میگه اینم یه خیری داشته که منو انداختی زندان. پادشاه میگه بابا چه
خیری من تو رو اذیت کردم زندان رفتی و... . میگه من اگر زندان نمی رفتم با
تو بودم من که نقص عضو نداشتم آدم خوارها منو که می خوردن!
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را ازدست میدهیم.
استاد
پرسید: اینکه آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که
طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم
صحبت کرد؟
چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام
استاد چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند،
قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران
کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها بایدصدای شان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها
سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون
قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است .
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟
آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام،
حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این
هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد....
امیدوارم روزی رسد که تمامی انسان ها قلب هایشان به یکدیگر نزدیک شود.
می گویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی می ساختند.
روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می دادند.
پیرزنی از آنجا رد می شد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!
کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید ! کارگر بیاورید ! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!
و مدام از پیرزن می پرسید: مادر، درست شد؟!!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟!
معمار گفت : اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می کرد و شایعه پا می گرفت، این مناره تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...
این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !