دلنوشته های   منامن

دلنوشته های منامن

وطنم پاره تنم خاک تورا بوسه زنم منامن
دلنوشته های   منامن

دلنوشته های منامن

وطنم پاره تنم خاک تورا بوسه زنم منامن

می گویندیک دیوانه سنگی درچاه می اندازدو...

مردی درکناررودخانه ای ایستاده بود

ناگهان صدای فریادی را ‌شنید و متوجه ‌شد که کسی در حال غرق شدن است.

فوراً به آب ‌پرید و او را نجات ‌داد...

اما پیش از آن که نفسی تازه کند فریادهای دیگری را شنید و باز به آب ‌پرید و دو نفر دیگر را نجات ‌داد!

اما پیش از این که حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را که کمک می‌خواستند ‌شنید ...!

او تمام روز را صرف نجات افرادی ‌کرد که در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از این که چند قدمی بالاتر دیوانه‌ای مردم را یکی یکی به رودخانه می‌انداخت...!

نظرات 1 + ارسال نظر
همسفر اینه ها-محمدزارعی- پنج‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:07 ب.ظ http://همسفر اینه ها-محمدزارعی-

....چه ناتمام مانده ام اینک /مقابل قامت تمام ماه/و افسوس می خورم امشب/ به داستان چشمک ستاره های سی پاره / انگاه که انگشتانم / هیچ ستاره ای را نشانه نمی رود/و تردید می کنم به امتداد سجده های باغ مهتابی/شاید هنوز خیره ی انگشتان دیگری شده ام؟؟
به دوست خوب من اقا اسماعیل خان سلام برسونین بگین ادرس اینترنتی شو واسم بذاره

سلام دوست عزیزم اینهم ادرس اسماعیل خان
http://meysambeyk.persianblog.ir/post/83/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد