دلنوشته های   منامن

دلنوشته های منامن

وطنم پاره تنم خاک تورا بوسه زنم منامن
دلنوشته های   منامن

دلنوشته های منامن

وطنم پاره تنم خاک تورا بوسه زنم منامن

اسماعیلین مدرسه خاطرسی

 اولین روز پاییز 1354بود که درکوچه ی روستا بابچه های هم سن وسال خودم بازی می کردم غرق درشوروشوق بازی کودکانه بودم که کسی گوش راستم راگرفت وپیچاند به طرف خودش .باترس واضطراب برگشتم ودیدم خدابیامرز مادربزرگم می باشد .کمی ازترسم ریخت .گفت پسرگلم الان توبایددرمدرسه باشی این جا چه کارمی کنی ؟دستم راگرفت ومراباهمان لباسهای خانه به سوی مدرسه برد ودرِیکی ازکلاس هارابازکردومراهل داد به کلاس.من هم چون چیزی از کلاس ومدرسه ودرس حالی نمی شدم همان ردیف اول روی یکی ازصندلی هانشستم.بعدازدقایقی چشم برگرداندم دیدم همه باترس واضطراب ازمعلم کلاس مرانگاه می کنند وزیرلبی وپنهانی می خندند. قضیه رامتوجه نشدم تااین که معلم کلاس -که ازسپاهیان دانش آن زمان بود- بالحنی تحقیرآمیز وتوهین آمیز گفت این کیه؟وازکجا آمد ؟یک نفرازگوشه ی آخرکلاس بلند شدوباترس ولرز گفت آقا ببخشید پسردایی من می باشد مثل این که اشتباه آمده است.تازه متوجه شدم که دراولین روزاز مدرسه رفتنم به کلاس سوم رفته ام ،ازشما چه پنهان خنده ی خودم هم گرفت اما معلم ازآن هایی نبود که به این راحتی درکلاسش خندید.بالاخره پسرعمه ام آمد ومراازکلاس بیرون آوردوبایک پس گردنی جانانه به کلاس اول آن زمان هدایتم کرد.

نام معلم آن زمان ادیب بود وپسرعمه ام هدایت رحیمی