دلنوشته های   منامن

دلنوشته های منامن

وطنم پاره تنم خاک تورا بوسه زنم منامن
دلنوشته های   منامن

دلنوشته های منامن

وطنم پاره تنم خاک تورا بوسه زنم منامن

درددلهای یک هم روستای درزمان بچه گی درباره خوبی های دائی عزیزش ک

درددلهای یک هم روستای درزمان بچه گی درباره خوبی های دائی عزیزش که به مرور زمان شاید بهترین خاطرات عمرش باشد

الهی! چون یتیم بی‌پدر گریانم، درمانده در دست خصمانم، خسته گناهم و از خویش برتاوانم، خراب

 

عمر و مفلس روزگار، من آنم.

بچه که بودم دائی من شده بود دلخوشی ام هروقت از مسافرت برمی گشت هرچیزی که برای بچه هاش می خرید برای من هم می خرید هر چی کم وکسری داشتیم برایمان تهیه می کرد هیچ وقت مهربانیهایش و خوبیهایش ونوازشهایش و مهمتر از همه دست مهربانش که بر سر بچه یتیمی همچون من می کشید  از یادمان نمی رود بگذریم از اینکه الان بزرگ شده ایم و یک کمی دستمان به دهنمان می رسد وحتی نمی توانیم ازش سراغی بگیریم حتی دریغ از یک تلفن .............

زمانه است دیگه!  ماشدیم بی وفا و کم سعادت

ولی خدائیش دائی عزیزم شاید فکر کنی ما شعور این رانداریم که یه سری بهت بزنیم اما همیشه در بالاترین نقطه دلمان جای داری وهیچ وقت فراموشت نمی کنیم

عمرت زیاد  دلت شاد

الهی! چون توانستم، ندانستم، و چون که دانستم، نتوانس
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد